کد خبر : 8001
تاریخ انتشار : جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸ - ۱۰:۰۳
-

ننه خلیل/ داستان واقعی یک زن تنگستانی

ننه خلیل/ داستان واقعی یک زن تنگستانی

اولش فکر می کردیم ده روز یه ماه یا فوق فوقش دو سه ماهه تمامن، اما انگار تمومی نداشت. هر روز اوضاع بدتر و بدتر می شد. صدای سوت خمپاره و توپ و تفنگ امونمون بُریده بود. شهر داغونِ داغون بود… اصاً دیگه آبادانی در کار نبود، هر روز یک جاشو تیکه پاره می کردن..

به گزارش سورپرس، اهل محل همه رفته بودن. گفتم محل… اصلاً دیگه محلی در کار نبود، اکثر خونه ها زیر آوار رفته بود.. خونه ی سالم خونه ما بود که اونم سقف آشپزخونه شو و یکی از اتاقاش نصفه نیمه ریخته بود، ولی خونه ی ننه خلیل اینا هنوز سرپا بود….

اوایل مهرماه سال ۵۹ بود و هوا گرمِ گرم… ننه م آخرین ظرف و پاتیلاش (قابلمه هایش) و یه مشت لباس و خرت و پرتای خواهرم اینا و قاب عکس مرحوم آقام رو برداشت و گذاشت پشت وانت و چشم غُرنَکی نگام کرد و گفت: “ناصر مگه تو نمیای؟” با ترس گفتم: “نه ننه شُماا برید، مُو مُو بعد میام..” (بریده بریده کلمات را ادا می کند.) ننه م خواهرام رو یکی یکی نشوند پشت وانت و بعد اومد سراغُم. “مُو با ای سه تا دختر آواره کجا می کنی تو؟” گفتم ننه آواره نی خو، میرید بوشهر، خونه عاموم اینا، مو هم بعدش میام… به خدا اگه ول کنُم بیام جواب بچه های محل چه بدُم؟.. همه شون موندن. اگه مو فرار کنُم فردا روزی مسخره م می کنن… ننه م گفت: مسخره ت می کنن نه؟… یه راس رفت سمت راننده وانتی و گفت: آغا ما جایی نمیریم. رو کرد به خواهرام و گفت: یالا، یالا زود پیاده بشین… دویدم سمت راننده و گفتم: آقا تو را به خدا، تو را به خدا راه بیفتین برین… ننه م یه چیزی میگه.. راننده از ماشینش پیاده شد و با لهجه فارسی عربی گفت: “معلومه چه خبره؟ یکی میگه برو یکی میگه نروو…”

خلاصه به زور ننه سوار وانت کردیم و وانت راه افتاد و پشت سر وانت غباری از خاک بلند شد… (صدای ماشین) وانت که دور شد بی اختیار رفتُم سمت خونمون. وسط حیاط ویسادُم…. ترس ورم داشت.. انگار یکی هی دلوم چنگ میزد… به در و دیوار خونه خوب نگاه کردم… غم غریبی روشون نشسته بود.. اولین باری بود که ایقد احساس تنهایی و ترس می کردم…. یادوم به جمله آخر ننه م افتاد که گفت: “خدا خونه صدّام رو خراب کنه که خونه خرابمون کرد” و اشکاشو با مِینارش (یک نوع روسری محلی در استان بوشهر) پاک کرد و سوار وانت شد و رفت… بی اختیار یاد مرحوم آغام افتادوم. یادِ مرحوم آغام که افتادُم احساسِ بی کسیم صد برابر شد…

خونه ما سدّه لِین (ردیف) شونزده بود. البت چه خونه ای، جرات نمی کردیم داخلش بریم، هر لحظه ممکن بود یه سقف دیگه شم بریزه پایین. تو همی حال و احوال بودم و نگاه در و دیدار خونمون می کردم که یهووو صدای خلیل و حمید از دور شنیدم: “ناصرررر… ناصر کجایی؟”.. گفتم “اینجام… مُو اینجام..”

خلیل همسایه دیوار به دیوار ما بود و حمیدم بچه محل.. رفتم سراغشون، گفتم “ها چه خبره؟” خلیل با لهجه آبادانیش گفت: “بابا تو بیو به ننه ما یه حرفی بزن… حرف ما خو گوش نمی گیره… تو را خدا بیو بهش بگو که ننه ت اینا رفتن بوشهر..” ننه م و ننه خلیل سالهان(سالهاست) که با هم همسایه دیوار به دیوار بودن و دوتاشون اصالتاً تنگستونین… کار شوهر ننه خلیل تو پالایشگاه نفت آبادان بود و همی کار شوهرش، ننه خلیل رو مسافر آبادان کرده بود و الانم بیست ساله که آبادانه.. ننه خلیل دو تا بچه داشت، بچه بزرگوش خلیل بود و عبدالرضا یا همون عبدول که تازه شونزده سالش شده بود. ننه م تعریف می کرد شبی که عبدول دنیا اومده بود بارون عجیبی گرفته بود. آغاش خدابیامرز از سرکار میاد که بره بیمارستان پیش ننه خلیل… که یهووو تصادف می کنه و رحمت خدا میره و ننه خلیل میمونه و ای دوتا بچه….

ننه خلیل وسط حیاط ایستاده بود و پاشو تو یه کفش کرده بود که مو تکون نمی خوروم. تا مُو دید گفت: “ناصر راسش بگو… ننه ت اینا رفتن بوشهر؟” گفتم: ها خدا شاهده، اومدن برای خداحافظی، شما خونه نبودین…” ننه خلیل گفت: “یعنی ننه ت بدون خداحافظی با مو رفته؟ محالِ ممکنه…محالِ ممکنه” ننه خلیل خوب نگاهمون کرد. یهو گفت: “ننه ت رفته که رفته.. مو از خونه‌م جُم (تکون) نمی خوروم…”

چشمم به سمت دیوار حیاط خونه ننه خلیل اینا که با دیوار خونه ما یکی بود چرخید… یه ترک بزرگی وسط سینه دیوار افتاده بود… با دس (دست) اشاره ی ترک دیوار کردم و گفتم: “بفرما.. ننه نگا کن! نگا کن چه ترکی داره… اگه یه روزی خدای نکرده…” ننه خلیل نناد (نگذاشت) حرفام تمام بشه و پرید وسط حرفوم.. “مگه خونِ مو از خون تو و خلیل و عبدولوم رنگین تره؟” حمید از دور گفت: “ننه اسم مو نیُوردیا… خونِ مو چه؟” ننه که انگار تازه متوجه حمید شده بید چند لحظه ای نگاش کرد و چهارتایی زدیم زیر خنده… ننه لای خنده ش گفت: “حمید تونم خو اینجایی خو؟ چرا نرفتی؟” حمید انگار بهش برخورده باشه گفت: “ننه یعنی فرار کنوم؟ مو و فرار؟ مو تا خون صدّام نریزوم ول کن ماجراش نیسُم…” ننه گفت: “تو جیب صدام نزن.. خونِش پیشکش…” همه مث بمب ترکیدیم از خنده.. حمید هم که حسابی کنف شده بید موز کرد و رفت گوشه ای ایستاد.. ننه م رفت پیش حمید و گرفتش تو بغل و گفت: “حمید رودُمِن رودُمِن (رود در گویش بوشهری کلمه ای برای ابراز علاقه و دوست داشتن شدید عزیزان است که به طور ویژه برای فرزند و یا برادر به کار می رود)…

حمید نه پدری براش مونده بید و نه مادری… داستانش درازن. خیلی سالها قبل آقاش با ای جهازها(لنج) میرفت کویت، بحرین، قطر. تا ایکه یهوو بی خبر غیبش می زنه. می گفتن آغاش تو کویت زن گرفته. ننه حمیدم تا ای موضوع فهمید حمید ول می کنه ری (روی) دل مادر بزرگش و بعد چند سالی زن سوم یه سرهنگی تو شهربانی میشه و حمید مونده بود و مادربزرگش. که اونم عمرش به دنیا نبود و زود رحمت خدا رفت. حمید تنهاتر میشه. چند روزی خونه ای همسایه او همسایه، هی؛ شبش رو روز می کنه. البت(البته) چون هم سن و سال عبدول بود بیشتر خونه ننه خلیل اینا میومد…

میگُم پیش خومون باشه ها. حمید یه خورده دسش (دستش) هم کج بود ولی دُزِ (دزد) با مرامی هم بودا… مثلاً اگه تو محل دوچرخه ای میدید یا موتوری با سوییچ ناده (گذاشته) بودن و ول کرده بودن رفته بودن حمید ورش می داشت. چن روزی باهاش دور می خورد بعدش هم میورد میذاشت سرِ جاش؛ صحیح و سالم…

داشتیم التماس ننه خلیل می کردیم که بره بوشهر، یهو از ته کوچه صدای یوسف اومد که بلند میگفت: “خلیل.. خلیل… خلیل…” همه با هم دویدیم سمت یوسف… مو زودتر از بقیه رسیدم پیش یوسف. گفتُم: “هان؟ ها یوسف؟ چته؟ چه شده؟…” یوسف که نفس نفس می زد چند لحظه ای مکث کرد. نفسی چاق کرد و بریده بریده گفت: “عبدول…عبدول تیر خورده…” خلیل تا شنید پاهاش برید و دو دستی زد تو سر خوش. گفت: “یا جد سید عباس…” بعد چند لحظه ننه خلیل هم بهمون اضافه شد و همی که خلیل رو تو این اوضاع دید گفت “یکی به مو بگه چه شده؟” یوسف گفت: “مو و عبدول کنار شط تو سنگر نشسته بودیم که ماشین یخی از راه رسید. عبدول گفت برُم(بروم) یخ بریزوم تو کُلمَن… همی که از سنگر اومد بیرون صدای ناله‌ش بلند شد. یه تیری مستقیم خورد تو…..” ننه خلیل جیغ بلندی کشید و از هوش رفت.. گفتم: “یوسف.. یوسف… عبدول الان کجان؟” گفت “بیمارستان طالقانی…”

حمید مُوند پیش ننه. مو خلیل و یوسف دویدیم اومدیم سر فلکه سَدّه، یه جیپ آهو که داشت اونجا رد میشد سوارمون کرد و تا کُفِیشه بردمون. اونجا هم با یه وانت رفتیم بازار فَیّح. از بازار تا بیمارستان طالقانی نیم ساعتی پیاده روی بید. ما سه نفره با دو خومون رسوندیم بیمارستان طالقانی… محشری بر پا بید. (صدای پیج کردن دکتر از بلندگوی بیمارستان به گوش می رسد). عراقیا نامردا از صبح همه مقرّا (مقرها) زده بیدن. بیمارستان پر از زخمی و شهید بید…. صدای آمبولانس، داد و فریاد زخمی ها و صدای توپ و تانک از دووور به گوش می رسید.(صدای آژیر آمبولانس)

خلیل دمِ بیمارستان که رسید و اوضاع احوال دید پاهاش سست کرد. همونجا دم در بیمارستان نشست. مو و یوسف رفتیم تو بیمارستان و مستقیم رفتیم اتفاقات. یه خانم لاغر اندامی ایستاده بید و هی با تلفن داشت با یه جایی حرف میزد.. گفتم (با تته پته) “خانوم ببخشید.. خانوم ببخشید مجروحی با ای مشخصات…” آدرس عبدول بهش دادوم… گفت: چیکارشی؟ گفتم “مو؟ مو رفیقشم.. رفیقشم، اینجا آوردنش یا نه؟” پرستار گفت: “ها.. صبح اینجا بود. زخمی شده.. حالش خوب نیست.. اعزامش کردن شیراز…” گفتم: “ببخشید خانوم.. ببخشید زنده می مونه؟” پرستاره گفت: عمر دسِ خُدان؛ ولی شرایطش خوب نیست. تیر تو سینه ش خورده بود. چند تا ترکشم تو کمر و سرش….” همی پرستار داشت ای حرفا رو میزد که خلیلم لنگ لنگون خودش به ما رسوند… گفت: “ناصر.. ناصر عبدول شهید شده، نه؟”.. گفتم نه بابا… چه شهید شده؟ زخمی شده. بردنش شیراز. تو و ننه هم باید سریع برین شیراز…”

(آهنگ غمگینی پخش می شود)

ننه خلیل و خلیل سریع اسباب و وسایلشون جمع کردن و تو یک پیچانه بستن و ننه همینجور که هی لباس و شلوارای عبدول می کرد تو ساک، ناخودآگاه زد زیر گریه و گفت: “خدا خونه ی صدام خراب کنه که خونه خرابمون کرد…” ناغافل یاد جمله آخری ننه م افتادم و اشک تو چشام جمع شد…..

سریع یه وانت گرفتیم و اسباب و اثاثیه ننه خلیل رو گذاشتیم پشت وانت و رفتیم تانک فارم و از اونجا با یه ماشین دیگه رفتیم چوئیبده. سوار لنجشون کردیم، رفتن خور موسی و بندر امام که از اونجا هم زمینی برن سمت شیراز…. آخه او موقع ها جاده ی آبادان-خرمشهر و آبادان-ماهشهر و اهواز همه دست عراقیا بود. فقط از طریق چوئبده (شهری در ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی آبادان) می‌تونستیم بریم بوشهر و شیراز یا هر جای دیگه…

جهاز (بلم، کشتی) ننه ی خلیل اینا سینه دریا شکافت و راه افتاد. هی ازمون دورتر و دورتر می شد… یه بغض غریبی تو گلوم گیر کرد. انگار یه غم بزرگی تو سینه م پهن شده بید. انگار هی تنهاتر می شدوم. حالا ننه و خواهرام رفتن و خبری ازشون ندارم و ننه خلیل هم که همیشه بوی ننه م می داد هم داره میره… سرم چرخوندوم دیدوم حمید و یوسفم دارن گریه می کنن، مو هم گریه کردم… البت، دلوم بیشتر سی(برای) حمید میسُخت، آخه ننه خلیل یه جورایی برای حمید بوی ننه نداشته‌ش می داد…

یوسف گفت: “بچه ها یالّا.. یالّا آبغوره گرفتن بسه… برگردیم بریم مقر پیش بچه ها… خواستیم راه بیفتیم که چشممون افتاد به یه پلاستیک پری که دست حمید بید… خوب نگاش کردم، گفتم: “حمید ای چیه؟..” (صدای خش خش پلاستیک می آید) گفت “هیچی..” گفتم: “حمید یه پلاستیک به ای بزرگی، هیچی؟؟”

حمید گفت: “ای بابا. چرا شلوغِش میکنی؟ یه خورده باند و چسب و بتادینه. به درد بچه های مقر می خوره..”.گفتم: “حمید تو اینا از بیمارستان کش رفتی؟” سریع قیافه حق به جانب به خوش گرفت و گفت: “بابا.. کش رفتی چیه… لازممون بود، ورداشتمش… بیااا، میخوای بِرُم بذاروم سرجاش؟…. همی اول صبحی اگر اینا تو مقر بودن که عبدول ای بلا سرش نمی یومد.” یوسف که حسابی عصبانی شده بود گفت: “تو خجالت نمی کشی تو ای اوضاع احوالم دُزی(دزدی) می کنی؟” حمید گفت: “بفرما.. بفرما ای هم نطق ننه ی عروس.. دزدی چیه؟… با نیت خیر ورش داشتم. برای استفاده ی رزمندگان اسلام”

داشت می خندید که یوسف که حسابی کفری شده بود محکم زد زیر گوش حمید و حمید گوشه ی پرت شد. یوسف گفت: “خجالت بکش.. مرتیکه. آبرومون همه جا بردی… فردا صبحم گورت گم می کنی میری بوشهر… احمقِ دزد.” حمید که حسابی ترسیده بید بغضش ترکید و با گریه گفت: “مو دزد نیستوم.. مو دزد نیستم. دزد او صدام نامردیِن که هی رومون خمپاره می ریزه و ما با یه اِم یکی (M۱) باید جلوش وایسیم… خدایی کجا دیدی M۱ تانک بترکونه؟… دزد مو نیستم، دزد او بنی صدرِ نامررده….” حمید داشت حرفاش میزد که گریه امونش برید.. رفتم سمتش و گفتم: “حمید، کوکا، یوسف خیرت می خوات.. تو بچه‌ی محل مایی.. مث کوکا هسیم با هم… کسی بدِ تو بگه (از تو بد بگوید) خومونم ناراحت نشیم لباسِ بَرمون تش می گیره…”

حمید ذاتاً بچه‌ی خوبی بود، ولی شیطون که تو جلدش می رفت دیگه کار تموم بود… البت بِگُما، خیلی هم باهوش بود ولی فقط تو کار خرابی.. تمام قفلای خونه همسایه ها بدون کلید باز می کرد. اهل درس و مدرسه هم نبود. حالا نه ایکه مدتیه می شنید بچه های مقر تو سنگر فحش بنی صدر میدن، ای هم یاد گرفته حرف سیاسی بزنه. اصلا حمید مال این حرفا نیست… اصلاً نمیفهمه بنی صدر چیکارَن….. ولی چه بگی؟ حمید کفترِ جَلدِ پشت بوممون بی. بچه‌ی محل بید، از بچگی با هم بیدیم، می میشد ولش کنی؟

به روزای آخر پاییز رسیده بودیم و سرما سوز ملایمی داشت… عراقیا هم ول کن ماجرا نبودن.. کل خرمشهر سقوط کرده بود و از ای ور عراقیها اومده بودن تا پشت ذوالفقاری تو آبادان… شرایط و اوضاع و احوالمون خیییییلی خراب بود…. طرفای ساعت ۵ بعد از ظهر بود که جلوی سنگر نشسته بودم و هی با بندهای پوتینوم ور می رفتم که یهو سایه یه نفر رو خوم(خودم) احساس کردوم.. سروم که بلند کردوم دیدوم خلیله.. لباس سیاه تنش بود و ریشاش بلند شده بود و حسابی صورتش تِکیده بود… نگفته فهمیدوم عبدول شهید شده. سریع از جام بلند شدوم و گرفتمش تو بغل و حسااابی ماچش کردوم… و خلیل آروووم تو گوشم گفت “عبدول تا شیراز هم نرسید. تو راه تمام کرد. ده جاش ترکش خورده بید امّا گلوله ی تو سینه ایش کارش یه سره کرد و با هم زدیم زیر گریه. با پشت دسُم اشکام پاک کردوم و تو همی حال و احوال یهو یاد ننه خلیل افتادوم و پرسیدوم “ننه چطورن؟” خلیل گفت: “ننه باهام اومده..” با تعجب گفتوم: “اوردیش اینجااا؟ تو ای شرایط؟” خلیل سری تکون داد و گفت ها… به خدا دیونوم کرده. همش میگه مو ببر آبادان، پیش بچه‌ها.. اینا بوی عبدولوم میدن….

اسم عَبدول که میومد انگار یکی رو جیگروم خِرِنج (پنجه) می کشید و دردش تو تموم تنُم می پیچید… سرُم انداختوم پایین و خلیل دسی تو ریش بلندش برد و از حمید و یوسف پرسید و گفت: “بچه ها کجان؟” گفتم “نمی دونم.. همین جا بودن…” خلیل گفت “یالّا.. یالّا صداشون کن. امشب باید بریم خونه… ننه منتظرتونه…” اسم ننه که اومد شادی غریبی تو صورتوم موج زد… سریع رفتم دنبال یوسف و حمید و چهار تایی رفتیم خونه ننه خلیل… سر کوچه که رسیدم دیدم ننه خلیل دمِ در (جلوی در) نشسته…. ما ننه رو دیدیم اما ننه چشاش نمی تونست ما رو دُرُس(درست، واضح) تشخیص بده… خلیل گفت: “از بس ننه برای عبدول گریه کرده مدتیه چشاش همش تار می بینه….” نزیکتر که شدیم ننه ما دید. انگار بال دراورده باشه، اومد جلومون و سه تامون گرفت تو بغل و بوسید و می گفت: “رودوم… رودُم(عزیزانم)… دور قد و بالاتون بگردوم که چطوری جنگ شیرمردتون کرده….” و رو کرد به حمید و گفت: “حمید.. یادِ رفیقت بخیر…. یاد عبدولوم به خیر…. شووی(شبی) که عبدولوم به دنیا اومد یه بارون تندی در گرفته بید که بیو بر سیل (بیا و ببین). آغاش داشت می اومد بیمارستان…..”

ننه داشت حرف میزد که خلیل گفت: “ننه بذار بچه ها بیان داخل، دمِ در زشتن….” ننه گفت: “دورتون بگردوم… بفرمایید بفرمایید…. خوش اومدید… خوش اومدید..” هوا تاریک تاریک شده بود و ننه سریع رفت از تو انباری چند تا چراغ نفتی اورد و روشنشون کرد. بوی نفت تو اتاق فر گرفته بید(فر:پرواز /کنایه از پراکنده شدن) و صدای سوختن فتیله و پِت پِت زدن چراغ نفتی به گوش می رسید… سکوت عجیبی تو خونه حکم فرما بود. همه تو نور چراغ نفتی به هم نگاه می کردیم و سیر هم نمی شدیم. ولی هیچ کس انگار حرف تازه ای سی گفتن نداشت. تا ای که حمید گفت: “خوش به حال عبدول که شهید شد.. خدا رحمتش کنه، جاش تو….” حمید داشت حرف میزد که یوسف با شوخی پرید تو حرفش و گفت: “آخه یهودی تو خدا می شناسی؟” همه زدیم زیر خنده و ننه هم گریه هاش بند اومد و با ما خندید…. حمید که یه خورده خجالت کشیده بود خوش جمع و جور کرد و ننه سریع خوش انداخت وسط ماجرا و گفت “چکاره بچه ام دارین؟ خیلی هم از همتون بهترن…” و همه باز خندیدیم…

بعد از مدت‌ها بوی ننه لابلای بوی باروت و تفنگ تو زندگیمون پیچیده بود. مدتها بود کسی بهمون نگفته بید رود… کسی خوراکی جلومون ننهاده بید. سرمون رو زانو هیچکس ننهاده بودیم … و امشو ننه تمامِ زندگیمون شده بید. همی خوم، همی خوم بعضی وقتا که دل تنگ ننه م و خواهرام می شُدوم به بهونه‌ای از سنگر می‌زدم بیرون و زار زار زار تو نخلسونا (نخلستان‌ها) گریه می‌کردوم. آخه سنی نداشتیم، مو تازه هیجده سالُم شده بید. بقیه بچه ها هم همیجور. یکی دو سال از مو بالاتر و پایین‌تر…

اما او شب خیلی سی مو عجیب بید. حمید اسم خدا اورد…مو گاهی یاد ندارُوم حمید اسم خدایی، امامی، پیغمبری کسی بیاره… همیشه از همشون شاکی بید. می‌گفت: مقصر همه بدبختی‌هام خودِ خودِ خُدان… اما یوسف می گفت: حمید چند شب پیش از خواب بیدارش کرده و گفته: “میگُما برای وضو اول باید دسِ راستت آب بزنی یا دسِ چپت؟” یوسف هم خیلی جدی و با عصبانیت بهش گفته “به جای دسِ چپ و راستت اوّل برو پاهات بشور که خفمون کردی، بعدش هم برو حموم کن که بو سَمور(جانوری در تیره راسویان) گرفتی.. وضو هم بخوره تو سرت!”

تو همی فکرا بودیم که ننه سفره شام پهن کرد و شام خوردیم و هر کدوممون یه جای دراز کشیدیم… ننه خلیل بالای سرمون نشسته بود و نمی‌خوابید و فقط نگامون می‌کرد…. خلیل رو کرد به ننه و گفت: “ننه، برو بخواب. ای بچه ها خسته‌ن؛ تا تو بیدار باشی و بشینی بالای سرشون اینا هم خوابشون نمی‌بره ها… ننه هم حرفی نزد و آروم و بی صدا چراغ نفتیش برداشت و از اطاق رفت بیرون…. خونه که تاریک شد یوسف گفت: “بچه‌ها! از فرداشب پتوهامونه از مقر بیاریم اینجا.. پتو به نظروم کمه، می ترسُم ننه خجالت بکشه… یوسف گَمونُم هنوز داشت حرف میزد که خوابُوم برد.

صبِ زود با صدای بلند حمید از خواب پریدوم که می‌گفت: بچه‌ها.. بچه‌ها بیاید کمک…. پتو اُوردُم… از جام بلند شدوم دیدوم حمید رو موتور نشسته و ترک موتورش چن تا پتو و بالشت گذاشته. پشتِ سرِ مُو خلیل هم اومد تو حیاط. داشتیم کمکش می کردیم که یوسف از دور گفت: “ای پتوها از کجا اوردی؟” حمید گفت: “خدا شاهده آقای کریمی فرمانده‌ی گردان بهم داده. گفته سلام ننه خلیلم برسون. بگو خیلی چاکرتیم!”… ننه زد زیر خنده. به حمید که نزدیک‌تر شدوم یواشکی تو گوشش گفتُم: “حمییید، میگُم ننه اهلِ حلال و حرومه… نه از جایی بلندش کرده باشیا…” حمید نگاه معنی‌داری بهم کرد و تو نگاهش یک خفه شو محکمی بود. دیدوم حسابی داره عصبی میشه… خواستم معنیِ حرفُم عوض کنم گفتم: نه، نه، نه، نه، نه، عصبی نشو. نه اینکه خدای نکرده دزدی کرده باشی، نه… گفتم شاید از ای خونه‌های آوار شده ی تو محل اینا رو پیدا کرده باشی و…” داشتم حرف می‌زدوم که حمید گفت: “دارُم میگم خدا شاهده از مقر اوردوم… ای بابا شما دیگه کی هسین…” گاز موتورش گرفت و رفت… ننه از دور گفت “حمیییید! بمون صبحونه…” ولی حمید به ته کوچه رسیده بود و تو پیچ کوچه گم شد…

حمید که رفت برگشتُم توی حیاط و رد نگاهُم رفت رو بندِ لباسی.. لباسامون شسته شده رو بند بود… گفتم: “نَنه ای چه کاریه کردین؟ ما خومون می شُستیمش…” ننه گفت “مو کاری نکردوم، فقط آب گرفتوم رو دسِش. همش بنده خدا حمید شسته…” وقتی اسم حمید شنیدوم خیلی از حرف چند دقیقه پیشوم خجالت کشیدوم. تو همی گیر و دار بودم که یوسف از مُستراح(سرویس بهداشتی) اومد بیرون و دست خیسش رو با پشت شلوارش خشک کرد و گفت: “حمید رفت؟” یوسُف هم داشت صورتش می‌شست، گفت: “هااا رفت….” هنوز حرف یوسف تمام نشده بود که دوباره صِدای موتور حمید به گوش رسید.. دُویدم دمِ در. دیدوم حمید بود و یه پلاستیکی تو دستش… گفت: “بیا. ای ماهی شانَکه (ماهی شانک، یک نوع ماهی با چربی کم و گوشت لذیذ که در بین جنوبی ها طرفدار زیادی دارد و بیشتر در بنادر به اسم کوپر شناخته می شود)، از بازار گرفتوم. بده ننه برای شام قلیه(از غذاهای سنتی و اصیل جنوب که با سبزی‌جات مخصوص و ماهی جنوبی طبخ می شود) بپزه…” گفتم “خُب حالا، اول بیو صبحونه بخور..” حمید با غضب نگاهی بهم کرد که یعنی هنوز از حرفت ناراحتُم و گازِ موتورش گرفت و رفت.

ما جامون شده بود دیگه خونه‌ی ننه خلیل… غروبا که میومدیم تا ننه دیگ بزرگی وسط حیاط گذاشته و با هیزم آتیش روشن کرده و آب گرم می‌کنه تا ما یه دوشی بگیریم، لباسی عوض کنیم… سر و صورتی تر کنیم. آخه مدت‌ها بود آبادان نه برق داشت، نه آب… فقط به زور چن تا تانکر آبی تو محل می چرخید و به یکی دو تا خونه‌ای که هنوز صاحباشون توش بودن آب‌رسانی می کرد و ننه هم ای آبا رو گرم می‌کرد تا ما از مقر برگردیم….

القصه، همو روز صبحونه‌ای خوردیم و لباسا خشک شده، نشده از رو بند برداشتیم و پوشیدیم رفتیم مقر… وقتی داشتیم می‌پوشیدیم ننه گفت “شب زود بیاینا… قلیه گرمَش خوبه” و آروم گفت: “یا جد سید عباس! حواست به ای بچه ها باشه…”

طرفای ظهر بود و منطقه آروم آروم بود و مُو روی یه جعبه مهمات نشسته بودم و هی داشتُم به پاکت سفید و مربعی شکل سیگار هُمای بیضی نگاه می‌کردم و وارسیش می‌کردم. ۴۰ نخ سیگار توش بود..اصلاً او روزها ایقد تو منطقه سیگار توزیع می‌کردن که باور کن نصف بیشتر بچه‌ها با ای سیگارای مُفتی(مجانی) سیگاری شدن و هی نخ پشت نخ آتیش می‌کردن. با خودُم گفتم بذار تا مُو هم یه امتحانی بکنم. ای وَر و او وَر (اینطرف و آنطرف) گشتم تا یه کبریت پیدا کردم که روش بزرگ نوشته بود کبریت بی‌خطر… تا چشمُم به جمله‌ش افتاد بی اختیار زدم زیر خنده.. آخه آتشِ بی‌خطرم بوده؟… یه نخ سیگار همای بیضی دراوردم و مث فیلمای گانگستری نادم (گذاشتم) کنار لبم و خواستم کبریت آتیش بزنم که یهووو ناغافل آتیش عراقیا شروع شد… از زمین و آسمون گلوله می‌بارید… اصلاً انگار عراق دیوونه شده بید …!

همی که اونا شروع کردن صدای توپای نیرو زمینی ارتش ما هم بلند شد، امّا اونا کجاا، ما کجا… سیگاروم پرت کردم رو زمین و سریع تفنگم اِم یکُم برداشتم و پریدم تو کانالهای بُتُنی که بچه‌های نیرو دریایی ارتش تازه ساخته بودن… صدای سوت خمسه خمسه های عراقی حسابی ته دلُوم رو خالی کرده بود… خمپاره هاشون کم بود توپخونه‌شون هم شروع کرد. بی اختیار ذهنم رفت سمت بچه ها… خلیل، حمید، یوسُف.. تا ناهار با هم بودیم اما الان معلوم نبود کجا رفته بودن… یواش سرُم از تو کانال اوردم بیرون. اطرافوم خوب سیل (نگاه) کردُم.. فقط دود بود و آتش…

چیشُم ناخواسته رفت سمت آسمون… دقیقاً سه تا هواپیمای عراقی هم بالای سرمون داشتن رد میشدن. حالا دیگه از زمین کم بود که هوایی هم حمله کردن… خط حرکتشون که نگاه کردوم دیدوم رو سر آبادان چرخی زدن و به گمونوم رفتن سمتِ پایگاه هوایی دزفول… فقط صدای گلوله بود و خمپاره… از داخل کانال با ترس و لرز فریاد زدم خلیل… یوسف… حمید…کجایین؟… صدا به صدا نمی رسید…. صدای انفجار بیشتر و بیشتر میشد. وجب به وجب آبادان رو به توپ و خمپاره بسته بودن… داشتن آبادان رو شخم می‌زدن… یهو دوباره بالای سرم هواپیمای عراقی ظاهر شد. هرچی راکت داشتن می‌ریختن رو سر خونه‌هاای شهر… خونه‌های شهههرر؟؟ (با لکنت) ای وای.. خونه‌ی ننه…. ننه.. ننه خلیل…

همی که یاد ننه تو ذهنم چرخید سریع از کانال خوم پرت کردم بیرون. سینه خیز سینه‌خیز رفتُم جلو و هی داد می زدم “خلیل…. خلییییل…. یووووسف… حمییییییدد…” صدام به جایی نمی رسید. بعد چند لحظه یهو همه چی آروم شد. سکوت شد و سکوت و سکوت! با ترس و لرز از جام بلند شدم. دود و آتش عجیبی از تو شهر بلند میشد… چند تا از سنگر بچه‌ها با خاک یکسان شده بود…گفتُم نکنه بچه‌های ما… یهو خلیل و یوسف صدام کردن… “ناصر… ناااصر!” از خوشحالی گفتم “ها.. هااا.. هان….” ولی هر چی نگاشون می‌کردم نمی‌دیدمشون… برگشتُم دیدم تا خلیل و یوسف رو موتور نشستن و هی دارن صدام می زنن… خلیل گفت: “ناصر بدوووو.. بدو داریم میریم خونه….” تو دلوم گفتم یا امام غریب! خوت فقط حافظ ننه باش…” دُویدم و پشت ترک خلیل و یوسف نشستم و سه پشته رفتیم سمت خونه خلیل اینا. تو راه همیطور که دلُوم مثِ سیر و سرکه برای ننه می‌جوشید، پرسیدم: “حمید… بچه‌ها حمید کجان؟” خلیل که صدای موتور و باد تو گوشش می‌پیچید چیزی متوجه نشد و بلند گفت: “چه میگی توووو؟…” بلندتر گفتم “حمیییییددددد، حمیددد کجان؟..” یوسف بلند گفت بعد نهار از هم جدا شدیم، مو دیگه ندیدومش. شما هم ندیدینش؟” گفتم “نه، پیشِ مو هم نبود.”

همیجور که به خونه ننه نزدیک می شدیم دلشوره‌م بیشتر و بیشتر میشد… تا ای که رسیدیم سرِ کوچه…. یا امام حسین!…. محشری بر پا بود.. یکی می‌دُوید.. یکی می گفت بیل بیارین یکی می گفت لودر خبر کنین… یکی هم می گفت: “آمبولانس… آمبولااانس… آمبولانس… آمبولاااااااااااانس” موتور رو استند زدیم و سه نفره سمتِ خونه خلیل اینا دویدیم… در حیاط خونه ننه خلیل باز بود و چن نفر تو حیاط خونه شون بودن. یه اطاق و آشپزخونه ننه خلیل کامل رُمبیده (خراب شدن، آوار شدن) بید. خلیل تا اومد تو حیاط بلند فریاد زد: ننننننننننننننننه… یوسف به زور خلیل نگه داشته بود و خلیل خوش تو خاکا می‌پلکوند.. سریع خوم رسُوندم سمت آشپزخونه. فقط یه دیوارش مونده بود. خواستم برم داخل که یکی گفت ناصر.. نااصر کجا میری؟ الانه که همه چیز بریزه پایین…” نگا کردم تا حمیده… سر و صورتش خونی و خاکی شده… با ترس گفتم: “حمید… ننه… ننه کجان؟؟” با چیش اشاره ای گوشه حیاط کرد…. ننه دراز دراز رو زمین خوسیده (خوابیده) بید و چادر سفیدی هم روش… خوب نگاش کردوم. گریه ام قورت دادوم. دیدوم حمید هم وایساده بالای سر ننه و دست انداخته دور گردن خلیل و هِییییی گریه می کنه… هِی گریه می کنه! یوسف دستش رو سرش نهاده بید و زار میزد… دنیا دورِ سَرُوم می چرخید… بغض داشتوم. بغض داشتوم اما اشکام نمیومدن… داشتوم خفه می شدوم. صدای حمید اومد که می‌گفت: “وقتی خونه زدن ننه تو آشپزخونه بیده….” یادِ جمله ی صبحش افتادوم “شب زود بیاین خونه‌ها… قلیه گرمش خوبِن”… قلیه گرمش خوبن (صدای بغض و گریه)…

حالا بوی سوزی مووی (سبزی ماهی) و قلیه ش سی (برای) همیشه تو تموم کوچه پس کوچه های آبادان سی ما جا نهاده و رفته… و امشو حتماً ننه مهمون عبدوله (عبدل)…. چشام داشت سیاهی می رفت و با بغضی که می خواست بترکه فریاد زدوم: “ننننننننننننننننننننننه”….

***

قصه‌ی‌ ننه خلیل، داستان واقعی یک زن تنگستانی است که اوایل جنگ در آبادان می ماند و خانه اش را به مامنی برای رزمنده ها تبدیل می کند.

متاسفانه تا کنون هیچ نام و نشانی از ننه خلیل یافت نشده است و شاید این قصه راهی باز کند تا نام و نشان اصلی این زن ایثارگر به دست بیاید.

مستند ننه خلیل بر اساس روایت شاهد عینی ماجرا آقای “ناصر پارسامنش” توسط “پیمان زند” به رشته تحریر درآمده، و با تهیه و تدوین “نگین کتویی زاده” آماده پخش شده است. این مستند صوتی تقدیم شده به تمام شیرزنان ایران بزرگ… راهشان پررهرو باد.

منبع: ایسنا

انتهای پیام/۲۳۴

برچسب ها : ،

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.